مکث... از پایین به بالا...

ساخت وبلاگ

دست هایت کتاب ها بود
یک روز عصر در خیابانی پُر درخت که برگ هایش را می فروخت
چشم هایت یک داستانِ نانوشته
و فروردین هم چه زود تمام شد...

مکث... از پایین به بالا......
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 32 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 3:58

خیره می شوم به چشم های تو

مرا به یاد نخواهی آورد

و این پایانِ فراموشی ست... .

مکث... از پایین به بالا......
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 3:58

یه کم حالم خوب نیست! نمی­دونم ولی انگار دارم می­ میرم! شایدم مُردم و خودم هنوز متوجه نشدم! پس اینی که دارم می­نویسم می­شه آخرین نوشته­ ی من، یه جورایی وصیت­نامه، شایدم توصیه ­نامه. حرف مهمی ندارم ولی مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1398 ساعت: 22:32

عــصر، آفتابِ کم جانی ست که تن کشیده بر خیابان ها و کوچه های ری، شهرِ ری؛ ریِ هنوز باستانی. انگار که خونِ گرم و کهن هنوز جاری ست در لا به لای خانه ها و کوچه های این شهر. هنوز بوی کهنسالیِ دیرینه ای جا مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1398 ساعت: 22:32

برای یک نفرِ دوردست حــالا دیگر تو به مُردن ات عادت کرده ای حتمن، بقیه اما چه؟ توفیری هم دارد مگر؟ بقیه ی ما که پس از تو هنوز باقی مانده ایم! دقیق تر بگویم؛ حالا ده روز گذشته است که ما تو را در عمقِ ز مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1398 ساعت: 22:32

داد می زد: مامان شهره! مامان شهره جون! کجایی مامان شهره؟ سرنگ را فرو کرد توی رگش پرستارِ بی خیالِ قد بلند و زیر لب گفت: اَه! خفه شو دیگه.مامان شهره را خفه کرده بود. روسری ابریشمی را پیچیده بود دورِ گر مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 84 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1398 ساعت: 22:32

   هـمه ی ایل می ­دانست که او تنها یکه سواری ست که دختران و پسران دشتِ زرد به خودشان دیده اند. با آن مِینای بنفش بر سَر، روی جُل و نهیب که به شکم مادیانش می زد؛ با پاشنه ­ی پاها. انگار که باد می دوید مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 11 بهمن 1397 ساعت: 14:48

بـوی ماهیِ مرده داشت هوا؛ گوشتِ فساد گرفته. همانجور زننده و ناخوش. سایه ی لنج ها پهلو داده بودند به ساحل حالا که شب بود؛ سیاه، خسته، شرجی زده و بی رمق.تاریکی بود و تنها صدای جهیدن موش ها را می شنیدم ک مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 11 بهمن 1397 ساعت: 14:48

نخست بار صدای او را در جزیره­ ی هرمز شنیدم. صبح بود و داشتم چای تیار می کردم و او ترانه ی Anywhere on This Road را می خواند. این صدای Lhasa de Sela بود. مادرش عاشق بودیسم و تبت و نام او را لهاسا, گذاشت مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 13 آذر 1397 ساعت: 19:48

انگار مارمولک,ی بودم که زنی فربه با دمپایی زده بود روی کمرش. زنی که بوی ماهی سرخ کرده گرفته باشد و موهایش را چند روز پیاپی نشسته باشد. بدنم را روی صندلی کش می آورم. قوس می دهم. می پیچم به خودم. فایده ا مکث... از پایین به بالا......ادامه مطلب
ما را در سایت مکث... از پایین به بالا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamid1981 بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 13 آذر 1397 ساعت: 19:48